گویند روزی پیامبر گرامی اسلام از راهی میگذشت . شیطان را دید که خیلی ضعیف و لاغر شده از او پرسید : چرا اینقدر ضعیف شده ای ؟ گفت یا رسول الله از دست امت تو رنج میبرم و در زحمت هستم . پیغمبر فرمود: چگونه ؟ گفت : امت تو شش خصلت دارند که من نمیتوان آن ها را تحمل کنم:
1- هر کجا به هم میرسند سلام میکنند.
2- با هم مصافحه میکنند.
3-از برای کاری که میخواهند بکنند. ان شاءالله می گویند.
4-استغفار میکنند و با گفتن این جمله سعی مرا باطل میکنند.
5- با شنیدن نام شما صلوات میفرستند.
6- در آغاز هر کاری بسم الله الرحمن الرحیم میگویند.
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت کرده و خود را به اب و اتش میزند. قوت غالب این موجود سیب زمینی و تخم مرغ میباشد. از فعالیت های روزانه وی میتوان به پرسه زدن در محوطه دانشکده،تیکه انداختن به استاد، رفتن به فیس بوک با وایرلس دانشگاه به هر بدبختی که شده،خوابیدن،و خیره شدن به جزوه ی استاد برای دقایقی و سپس دور انداختن آن اشاره کرد.
این موجود به شدت علاقه مند است که وی را مهندس و دکتر صدا کنند و از شنیدن
به نقل از وب ؛ (مهندسی معکوس 2سیّده تاخدا ) :این مطلب رو یه خواهر محترمی که از بی حجابی به حجاب رسیدن،چند وقت پیش ایمیل کرده بودن که اینجا میذارم:
نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم ، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش رنگترین زن هاست را میزند.
نمی دانید چقدر لذت بخش است وقتی وارد مغازه ای میشوم و می پرسم ;آقا!اینا قیمتش چنده؟وفروشنده جوام را نمی دهد ;دوباره می پرسم:آقا اینا چنده؟فروشنده محو موهای مش کرده زن دیگری است و حالش دگرگون است،ومن را اصلا نمی بیند.باز هم سوالم بی جواب می ماند و من خوشحال،از مغازه بیرون می آیم.
نمی دانید ; واقعا نمی دانید ; چه لذتی دارد وقتی مردهایی که به خیابان می آیند تا لذت ببرند،ذره ای به تو محل نمی دهند.
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد…
همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد. شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید:
********به وبلاگ من خوش آمدید*********
خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم .
آمین یا رب العالمین